سر کلاس ادبیات معلم بهم گفت:

 فعل رفتن رو صرف کن

 

گفتم : رفتم ...رفتی ...رفت

 

ساکت می شوم ، می خندم ،

 

 ولی خنده ام تلخ می شود

 

معلم داد می زند : خوب بعد ؟ ادامه بده

 

و من می گویم : رفت ...رفت ...رفت

 

رفت و دلم شکست ...غم رو دلم نشست

 

رفت و شادیم مُرد ...

 

شور و نشاط رو از دلم برد

 

رفت ...رفت ...رفت

 

و من می خندم و می گویم :

 

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

 

کارم از گریه گذشته که به آن می خندم

 

عشق یعنی با غم الفت داشتن

 

        سوختن با درد نسبت داشتن


دسته ها :
1388/11/6 9:17
X